NTENT="IR" />
کلارآباد دات کام |
خاطره ای از شهید والا مقام احمد علی نیری
ماجرای باز شدن دری از عالم بالا به روی شهید "نیری"
حضرت آیت الله حق شناس پس از شرکت در مراسم ختم این شهید نوزده ساله گفتند : " آه آ ه ، آقا ، در این تهران بگردید ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه ؟"
این شهید والامقام که توانسته بود در جوانی به مقامات عالی دست یابد الگوی خوبی برای جوانان مومن و انقلابی است که برای آشنایی بیشتر جوانان با شهید احمد علی نیری یک نمونه از خاطراتی که در کتاب عارفانه آمده است در ذیل می آید : یک روز به او گفتم : احمد ، من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم . اما یک سوالی ازت دارم ، من می دونم چرا توی این چند سال اخیر شما در معنویات رشد کردی اما من ... لبخندی زد و می خواست بحث عوض کند اما من دوباره سوالم را تکرار کردم و گفتم : حتما یک علتی دارد ، باید برام بگی ؟ بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت : طاقتش را داری ؟ با تعجب گفتم طاقت چی رو ؟ گفت : بشین تا بهت بگم نفس عمیقی کشید و گفت : یک روز با رفقای محل و بچه های مسجد رفته بودیم دماوند . شما توی آن سفر نبودی . همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند . یکی از بزرگتر ها گفت : برو این کتری را آب کن و بیار تا چای درست کنیم . بعد جایی نشان داد و گفت : آنجا رودخانه است . برو از آنجا آب بیار من هم راه افتادم . راه زیاد بود ، کم کم صدای آب به گوش رسید . نسیم خنکی از سمت آب به من آمد . از لابه لای درخت ها و بوته ها به رودخانه نزدیک شدم . تا چشمم به رودخانه افتاد یکدفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن . نمی دانستم چه کار کنم .همان جا پشت درخت مخفی شدم . کسی آن طرف من را نمی دید . درخت ها و بوته ها مانع خوبی برای من بود . من با چشمانی گرد شده از تعجب منتظر ادامه ماجرای احمد بودم ، چرا اینقدر ترسیده بود ؟! احمد ادامه داد : من می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم . در پشت آن درخت و کنار رودخانه چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همانجا خدا را صدا کردم و گفتم : خدایا کمکم کن خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه می کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی شود من به خاطر تو از این گناه می گذرم . کتری خالی را برداشتم و سریع از آنجا دور شدم . بعد هم از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها . هنوز دوستان مسجدی مشغول بازی بودند. برای همین من مشغول درست کردن آتش شدم . چوب ها را جمع کردم و به سختی آتش را آماده کردم . خیلی دود توی چشمم رفت . اشک همین طور از چشمانم جاری بود . یادم افتاد که حاج آقا گفته بود : هر کس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت . همین طور که داشتم اشک می ریختم گفتم : از این به بعد برای خدا گریه می کنم . حالم خیلی منقلب بود از آن امتحان سختی که کنار رودخانه برایم پیش آمده بود . هنوز دگرگون بودم . همینطور اشک می ریختم و با خدا مناجات می کردم. خیلی با توجه گفتم : یا الله یا الله به محض تکرار این عبارت یک باره صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده می شد . ناخود آگاه از جا بلند شدم و با حیرت به اطراف نگاه کردم . صدا از همه سنگریزه ها ی بیابان شنیده می شد و از همه درخت ها و کوه و سنگ ها صدا می آمد . همه می گفتند : سبوح قدوس ربنا و رب الاملائکه و الروح وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خیره شدم . از ادامه ی بازی بچه ها فهمیدم که آن ها چیزی نشنیده اند . من در آن غروب ، با بدنی که از وحشت می لرزید به اطراف می رفتم . من از همه ذرات عالم این صدا را می شنیدم . احمد بعد از آن کمی سکوت کرد . بعد با صدایی آرام ادامه داد : از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد احمد این را گفت و از جا بلند شد تا برود بعد برگشت و گفت : محسن ، این ها را برای تعریف از خودم نگفتم . گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک می کند چه مقامی پیش خدا دارد . بعد گفت : تا من زنده ام برای کسی از این ماجرا حرف نزن منبع:رسانه تابش کوثر [ شنبه 95/2/25 ] [ 11:38 عصر ] [ م.ص ]
[ نظر ]
|
|